سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف‏هایی از مهربانی خدا و عمر

ارسال  شده توسط  صحرا دشتی در 88/9/17 11:33 صبح

به نام خدا

چه ایامی گذشت!!! چه روزهای تلخ و شیرینی!! وقتی به روزهای گذشته نگاه می‏کنی، ته دلت،دلت برای خودت می‏سوزه. به خاطر همه‏ی روزهایی که به بطالت گذشت! برای همه‏ی عمری که برای کارهایی گذاشتی که علاقه‏ای به انجامشون نداشتی! وقتت رو برای کسانی گذاشتی که سودی برات نداشتن!! اونوقت حسرت تک تک ثانیه‏های به غفلت گذشته‏ات رو می‏خوری!!

اما فقط یک کلمه می‏تونه امیدی رو در تو زنده کنه برای اینکه دوباره یاعلی بگی و دست بذاری روی زانوت، بلند شی و قدم دوباره‏ای برداری!! اون هم کلمه‏ی مقدس الله‏ست. هرکدوم به یک اسم دلخواه صداش می‏زنیم اما مهم اینه که اگه صداش کنیم و بخوایم ازش، راه درست زندگی کردن رو بهمون نشون می‏ده!!!

خیلی وقت‏ها آدم‏هایی رو سر راهمون می‏ذاره که مسیر زندگیمون رو تغییر می‏دن! گاهی کتابی رو توی زندگیمون می‏ذاره که یک کلمه‏اش کافیه تا به سمتش هدایتمون کنه!! گاهی تصویری رو که ذهنمون رو نسبت به آنچه که برامون نامفهمومه روشن می‏کنه!!!!

خدا برای همه‏ی ما خوبی‏ها رو می‏خواد و روشنی‏ها رو. درسته که خودش هم گفته که ما رو در رنج آفریده! اما اگه زحمت کشیدن برای ارتقای مادی و معنوی رنجه، چه لذتی بالاتر از این؟ این خدایی که اگه یک قدم به طرفش برداری صد تا قدم جلو می‏یاد برات، ارزش هر فداکاری رو داره!!!نه؟؟؟؟


مادر

ارسال  شده توسط  صحرا دشتی در 88/8/24 3:18 عصر

دلم برایت تنگ شده‏است. همین یک روز که نبودی جهان در قلب کوچک من تمام شد. خدا کند که بیایی. خدا کند که فرشته‏سان و سلامت بیایی. مثل آن روزها که خوب بودی. سالم بودی و زندگی به امید دیدن سیمای خندان تو در رگ‏های من جریان داشت.

خدا کند که دوباره با حضور بی‏مثال خود خانه‏ی تاریک و خموش قلب مرا روشن کنی!

مادر! یادم نمی‏رود، یادم نمی‏رود رنج‏هایی را که به خاطر زندگی دادن به من به جان خریدی.

یادم نمی‏رود، تک‏تک آرزوهای زیبایت را!

مادر!بیا تا دوباره با هم بر روی ابرها راه برویم. بیا تا دست در دست یکدیگر،سرمشق عشق را بر قلبم تکرار کنیم.

مادر! مادر خوبم! بیا تا این صورت خیس از اشکم به یمن دیدارت به گلستان بوسه‏هایت بدل شود. مادر خوبم! دوستت دارم!!! زندگی من تقدیم تو باد که بی‏دریغ خود را نثارم می‏کنی!

مادر!زود خوب شو!!!


از خودم!!!

ارسال  شده توسط  صحرا دشتی در 88/8/24 3:7 عصر

سلام!

قرار شده حرف‏های دلم رو به جای آوردن روی صفحه‏ی کاغذ، این‏جا در مقابل چشمان تیزبین و ریزبین شما بگذارم. به من کمک کنید تا بهتر و بیشتر بنویسم. من سواد زیادی ندارم. اما دلم می‏خواد یاد بگیرم. خیلی دوست دارم نمایشنامه بنویسم، اما اول راهم. روی خاطره‏نویس برای شهدا کار کردم. دلنوشته زیاد دارم که وقتی برای یک استاد ادبیات خوندم فقط به خاطر اینکه توی ذوقم نخوره، به گوش دادن ادامه داد. آدمی هستم که دنبال راه حلی برای بالندگی خودم هستم و البته دربه‏در کمی همت! خوب این از من! از امروز به بعد کارهام رو که هم دلنوشته است، هم بعضی اوقات شاید داستان کوتاه،خاطره،شعرگونه،مقاله باشه این‏جا می‏گذارم. البته از همه‏ی شما کمک می‏خوام تا راه بیافتم. اگه سایت خوب می‏شناسید، یا راه خوببرای پیشرفت توی نوشتن خوشحال می‏شم من رو در جریان بگذارید. از انتقادات و پیشنهادات سازنده‏تون هم خوشحال می‏شم. متشکرم. ببخشید! درسته که خیلی از تشویق شدن خوشم می‏یاد و از نقد شدن زیاد لذت نمی‏برم، اما لطف کنید و دلایل خوب یا بد بودن نوشته‏هام رو برام بنوسید. من می‏دونم شما هیچ وظیفه‏ای برای این کار ندارین، اما مطمئنن اگه این لطف رو به من بکنید، بی‏نصیب از الطاف حضرت حق نمی‏مونید. چون بازتاب کارنیک شما به خودتون برمی‏گرده. ممنون. مقدم‌تان گلباران!!!